کافی ست دلت بهار باشد ...
از اشک تو سبز می شود خار ...
از خنده ات آب می شود برف...
در دست تو لانه می کند سار ...
کافی ست بخواهی ...
آسمان را بر اسب سیاه شب، سواره...
دست تو به ماه می رسد ...
باز از پنجره می چکد، ستاره....
بذر از تو و صد جوانه از من...
کافی ست که با زمین بگویی ...
سرخ ترین عاشق از تو سرسبز ترین ترانه از من ...
کافی ست که وقت پرکشیدن ...
در چشم تو انتظار باشد ...
کافی ست بخوانی آسمان را...
****یا اینکه دلت بهار باشد*****
زیبایی و زشتی بر ساحل دریایی با هم دیدار کردند، هر یک از آن دو به دیگری گفت: «میل شنا داری؟» جامه هاشان را از تن به درآوردند و در موج ها غوطه ور شدند. ساعتی نگذشت که زشتی به ساحل برگشت. جامه زیبایی را به تن کرد و رهسپار شد. زیبایی نیز از دریا بازآمد اما جامه اش را نیافت. از آن که برهنه بماند، بسیار شرم کشید، ناچار جامه زشتی را به تن کرد و به راه افتاد.
از آن روز، مردان و زنان- به وقتِ دیدار- در شناختِ یکدیگر به اشتباه می افتند.
البته، گاهی بعضی ها در رخساره زیبایی خیره می شوند و او را در جامه زشتی نیز بازمی شناسند
و گاهی برخی، چهره زشتی را تشخیص می دهند و جامه ای که بر تنِ اوست از چشم شان پوشیده نمی ماند.
«جِبران خلیل جبران»
:: موضوعات مرتبط:
متفرقه , ,
:: بازدید از این مطلب : 386